بعد از سالگرد اولین دیدار . . .

باور نمی کند دل من مرگ خویش را

 

نه،نه من این یقین را باور نمی کنم

 

 

تا  همدم  من  است  نفسهای  زندگی

 

من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم

 

آخرچگونه گل،خس وخاشاک می شود

 

آخر چگونه این همه رویای نو نهال

 

نگشوده گل هنوز،ننشسته در بهار

 

می پژمرد به جان منوخاک می شود

 

در من چه وعده هاست

 

در من چه هجرهاست

 

در من چه دستها به دعا مانده روز و شب

 

اینها چه می شود

 

آخر چگونه این همه عشاق بی شمار

 

آواره از دیار

در کوره راهها همه خاموش می شوند

 

 

باور کنم که دخترکان سفید بخت

 

بالای بامها و کنار دریچه ها

 

چشم انتظار یار سیه پوش می شوند

 

 

باور کنم که عشق نهان میشود به گور

 

بی آنکه سر کشد گل عصیانش زخاک

 

 

باور کنم که دل روزی نمی تپد

 

نفرین بر این دروغ،دروغ هراسناک

 

 

پل می کشد به ساحل آینده شعر من

 

تا رهروان سر خوش از آن گذر کنند

 

 

پیغام من به بوسۀ لبها ودستها،پرواز می کند

 

باشد که عا شقان به چنین پیک آشتی

 

یک ره نظر کنند

 

 

در کاوش لبها ودستهاست

 

کاین نقش آدمی برلوحۀ زمان جاوید می شود

 

 

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما

 

یک روز بی هوا

 

سر می زند زجایی وخورشید می شود

 

 

تا دوست داریم،تا دوست دارمت

 

تا اشک ما به گونۀ هم می چکد زمهر

 

 

 

تا هست در زمان یکی جان دوست دار

 

کی مرگ می تواند،نام مرا بروبد از یاد روزگار

 

 

بسیار گل که از کف من برده است باد

 

اما من غمین،گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم

 

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم

 

 

می ریزد عاقبت،روزی برگ من

 

یک روز چشم من هم در خواب می شود

 

 

زین خواب چشم هیچ کس را گریزنیست

 

اما درون باغ،

 

همواره عطر باور من در هوا پر است


. . . . . . . . .


. . . .


. .


.

من و تو . . .

 
تنها ماییم , ــ من و تو ــ , نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دل‌افسردگانِ پادرجای ,حیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.
دستادست ایستاده‌ایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیم
نه وحشت نمی‌کنیم.
... تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،
مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابی
این‌جا که منم
. . . . .
. . . .
. . .
. .
.
.
 

سکوت

.

. .

. . .

چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان !

نه به دستی ظرفی را چرک می کنند ، نه به حرفی دلی را آلوده . . . !

تنها به شمعی قانعند و اندکی سکوت . . . .


. . . . .

. . . .

. . .

. .

.


فصل دیگر

فصلِ دیگر


بی‌آنکه دیده بیند
در باغ
احساس می‌توان کرد
در طرحِ پیچ‌پیچِ مخالف‌سرای باد

یأسِ موقرانه‌ی برگی که
بی‌شتاب
بر خاک می‌نشیند.



بر شیشه‌های پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.

با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه‌خاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.



این
فصلِ دیگری‌ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می‌کند.

یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می‌کند!



هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی‌سال:

خاموش
خود
منم!

مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
امسال
در سینه
در تنم!

پائیز

پائیز

 

نگو از گل
نگو از یخ
که در پاییزم
نگاهم کن
نگاهم کن
چه دردانگیزم


با من نه گل نه آواز نه آسمان نه پرواز
گل‌مرده‌ی آوار برگم
پاییزی‌ام هم‌فصل مرگم


اگر در شب
اگر در باد
اگر در اشک میرویم
کدامین باغ
کدامین گل
من از پاییز می‌گویم . . .


اگر مهرم
اگر خورشید
اگر هم بغض باران
همه عشقم
همه بخشش
از اینجا تا بهاران . . .

. . . . .

. . . .

. . .

. .

.

.

 

قسم

به قسم به آنکه خواهی

به قسم به آنکه خواهم 

که نگاه عاشقم را به حباب می کشاند

به شمیم آرزوها

که امید دیدنت را ز سراب می رباید

به غم مشایعتها

که به هر کجا تو رفتی

تو به آنجا نرسیده آمدم به پیشبازت . . .

ای تبانی وجودم

تو مرا به خاک و افلاک 

چه شگرف دادی پیوند . . .

..............

......

...

..

.

فردا  . . .

.

. .

. . . .

فرداست میعادگه ما

و اندوه را وداع میگویم امشب

فردا دل بر آن بیکران آسمانی رنگ خواهی سپرد

آری

به فرداست همان رستاخیز خفتگان و میعادگه نخفتگان . . . 

. . . . . . . . . . . .

. . . . . . .

. . . .

. .

.

.



"Dance Me To The End Of Love"




"Dance Me To The End Of Love"

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

. . .

. .

.

.

 

بهار

عطر نرگس

 

رقص باد

 

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

 

خلوت گرم کبوترهای مست

 

نرم نرمک میرسد اینک  بـــهار

 

خوش به حال روزگار ...

قاصدک

 قاصدک

 

 

 

قاصدک هان چه خبر آوردي ؟
از کجا وز که خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي اما اما
گرد بام و بر من
بي ثمر مي گردي . . .

انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديّار دياري
برو آنجا که بود چشم و گوشي با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

 

قاصدک
در دلم من
همه کورند و کرند . . .

 

دست بر دار از اين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب !

 

قاصدک
هان ... ولي ... آخر ... اي واي
راستي آيا رفتي با باد . . .
با توام آي کجا رفتي ، آي !

 

راستي آيا جايي خبري هست هنوز
مانده خاکستر گرمي جايي
در اجاقي ــ طمع شعله نمي بندم ــ
خردک شرري هست هنوز ؟

 

قاصدک
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند . . . .