باور نمی کند دل من مرگ خویش را

 

نه،نه من این یقین را باور نمی کنم

 

 

تا  همدم  من  است  نفسهای  زندگی

 

من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم

 

آخرچگونه گل،خس وخاشاک می شود

 

آخر چگونه این همه رویای نو نهال

 

نگشوده گل هنوز،ننشسته در بهار

 

می پژمرد به جان منوخاک می شود

 

در من چه وعده هاست

 

در من چه هجرهاست

 

در من چه دستها به دعا مانده روز و شب

 

اینها چه می شود

 

آخر چگونه این همه عشاق بی شمار

 

آواره از دیار

در کوره راهها همه خاموش می شوند

 

 

باور کنم که دخترکان سفید بخت

 

بالای بامها و کنار دریچه ها

 

چشم انتظار یار سیه پوش می شوند

 

 

باور کنم که عشق نهان میشود به گور

 

بی آنکه سر کشد گل عصیانش زخاک

 

 

باور کنم که دل روزی نمی تپد

 

نفرین بر این دروغ،دروغ هراسناک

 

 

پل می کشد به ساحل آینده شعر من

 

تا رهروان سر خوش از آن گذر کنند

 

 

پیغام من به بوسۀ لبها ودستها،پرواز می کند

 

باشد که عا شقان به چنین پیک آشتی

 

یک ره نظر کنند

 

 

در کاوش لبها ودستهاست

 

کاین نقش آدمی برلوحۀ زمان جاوید می شود

 

 

این ذره ذره گرمی خاموش وار ما

 

یک روز بی هوا

 

سر می زند زجایی وخورشید می شود

 

 

تا دوست داریم،تا دوست دارمت

 

تا اشک ما به گونۀ هم می چکد زمهر

 

 

 

تا هست در زمان یکی جان دوست دار

 

کی مرگ می تواند،نام مرا بروبد از یاد روزگار

 

 

بسیار گل که از کف من برده است باد

 

اما من غمین،گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم

 

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم

 

 

می ریزد عاقبت،روزی برگ من

 

یک روز چشم من هم در خواب می شود

 

 

زین خواب چشم هیچ کس را گریزنیست

 

اما درون باغ،

 

همواره عطر باور من در هوا پر است


. . . . . . . . .


. . . .


. .


.