وقتی که دستهای باد ، قفس مرغ گرفتار رو شکست
. . . شوق پرواز رو نداشت
وقتی که چلچله ها ، خبر فصل بهار رو میدادند
عشق آغاز رو نداشت . . .
دیگه آسمون براش فرقی با قفس نداشت . . .
واسه پرواز بلند تو پرش هوس نداشت
شوق پرواز توی ابرا ، سوی جنگلهای دور ، دیگه رفته از خیال اون پرنده ء صبور . . .
. . .
اما لحظه ای رسید
لحظه ء رسیدن و رها شدن
. . . میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره بغض دیوار رو شکست
نقش آسمون صاف میون چشماش نشست
مرغ خسته پر کشید و افق روشن رو دید
تو هوای تازه ء دشت به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ دل به دریا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت . . .
+ نوشته شده در یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۸۵ ساعت 0:18 توسط بابک
|