می شد از بودن تو عالمی ترانه ساخت

کهنه ها رو تازه کرد ، از تو یک بهانه ساخت . . .

با تو می شد که صدام همه جا رو پر کنه

تا قیامت اسم ما قصه ها رو پر کنه

. . .

اما خیلی دیر دونستم تو فقط عروسکی

کور و کر بازیچهء باد ، مثل یک بادبادکی

دل سپردن به عروسک منو گم کرد تو خودم

تورو خیلی دیر شناختم ، وقتی که تموم شدم . . .

نه یه دست رفیق دستام ، نه شریک غم بودی

واسه حس کردن دردهام خیلی خیلی کم بودی

توی شهر بی کسی هام تورو از میدیدم

با رسیدن به تو افسوس . . .

به تباهی رسیدم

شهر بی عابر و خالی ، شهر تنهائی من بود

لحظهء شناختن تو ، لحظهء تموم شدن بود

مگه میشه از عروسک شعر عاشقانه ساخت !

عاشق چیزی که نیست شد ، روی دریا خونه ساخت . . .

. . . . . . . . . . .

. . . .