می شد از بودن تو عالمی ترانه ساخت
کهنه ها رو تازه کرد ، از تو یک بهانه ساخت . . .
با تو می شد که صدام همه جا رو پر کنه
تا قیامت اسم ما قصه ها رو پر کنه
. . .
اما خیلی دیر دونستم تو فقط عروسکی
کور و کر بازیچهء باد ، مثل یک بادبادکی
دل سپردن به عروسک منو گم کرد تو خودم
تورو خیلی دیر شناختم ، وقتی که تموم شدم . . .
نه یه دست رفیق دستام ، نه شریک غم بودی
واسه حس کردن دردهام خیلی خیلی کم بودی
توی شهر بی کسی هام تورو از میدیدم
با رسیدن به تو افسوس . . .
به تباهی رسیدم
شهر بی عابر و خالی ، شهر تنهائی من بود
لحظهء شناختن تو ، لحظهء تموم شدن بود
مگه میشه از عروسک شعر عاشقانه ساخت !
عاشق چیزی که نیست شد ، روی دریا خونه ساخت . . .
. . . . . . . . . . .
. . . .
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۸۵ ساعت 0:24 توسط بابک
|