دلهره های اندیشه . . .
. . .
ای « شقه » ء رفیع ، آیا همچنان صحرا را تماشا می کنی ؟ و ای « مرایر » ، آیا درختان گز بلند و باریک خویش را در دریاچه ء نمک فرو میریزی ؟ ای « مگارین » ، آیا هنوز خود را در آب شور سیراب می کنی ؟ ای « تماسین » ، آیا همچنان در زیر آفتاب می پژمری ؟ . . .
یاد آن سخره ء سترونی که در کنارش چاهی بود که زنان دلربا و نیمه عریان از آن آب بر می داشتند . . .
. . . هق هق گریه . لبهای به هم فشرده ، ایمانهایی بس سترگ ، دلره های اندیشه ، چه بگویم ؟ . . .
« چیز های واقعی » ، « دیگری » اهمیت زندگی « او » سخن گفتن با او . . .
آه . . .کاش زمان می توانست به سرچشمه خویش باز گردد و کاش گذشته باز می گشت . . .
. . . .
. . .
. .
.
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم آبان ۱۳۸۶ ساعت 13:7 توسط بابک
|