. . .  و چون پیرامونم را نگریستم تنها زمان همزمانم بود

شما با پنجاه لکه رنگ ، مالیده بر سیما و ساق و ساعد آنجا در بابر حیرتم نشسته بودید ...

و پنجاه آئینه پیرامونتان ، بازگردان و ستایشگر رنگ زیبای شما . . .

براستی شما بهتر از صورت خویش کجا می توانستید صورتکی بر چهره بزنید ؟ .

شما مردم کنونی چه کس میتوانست شما را شناسد

شما نشانه های گذشته را برسراپای خویش نگاشته اید

همهء سنتها و باورها با رنگ های گوناگون از درون حرکات شما زبان به سخن می گشایند

هرکه شما را از چادر ها و روپوش ها و حرکات و رنگ هایتان عریان کند ، چیزی باز می گذارد بسنده برای رماندن پرندگان .

براستی من خود آن پرندهء رمیده ام که یکبار شما را عریان و بی رنگ دیده

آری ، تلخکامیم از اینست که شما را  نه عریان تاب می توانم آورد و نه پوشیده . . .