از شما می گریزم صورتکها ، لکه ها ، رنگ ها ، . . .
. . . و چون پیرامونم را نگریستم تنها زمان همزمانم بود
شما با پنجاه لکه رنگ ، مالیده بر سیما و ساق و ساعد آنجا در بابر حیرتم نشسته بودید ...
و پنجاه آئینه پیرامونتان ، بازگردان و ستایشگر رنگ زیبای شما . . .
براستی شما بهتر از صورت خویش کجا می توانستید صورتکی بر چهره بزنید ؟ .
شما مردم کنونی چه کس میتوانست شما را شناسد
شما نشانه های گذشته را برسراپای خویش نگاشته اید
همهء سنتها و باورها با رنگ های گوناگون از درون حرکات شما زبان به سخن می گشایند
هرکه شما را از چادر ها و روپوش ها و حرکات و رنگ هایتان عریان کند ، چیزی باز می گذارد بسنده برای رماندن پرندگان .
براستی من خود آن پرندهء رمیده ام که یکبار شما را عریان و بی رنگ دیده
آری ، تلخکامیم از اینست که شما را نه عریان تاب می توانم آورد و نه پوشیده . . .
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم آبان ۱۳۸۶ ساعت 0:44 توسط بابک
|